کلمه ها و اندیشه ها دارای امواجی نیرومند هستند که به زندگی مان شکل می دهند. ما می توانیم با استفاده از کلمه ها و اصطلاح های مثبت ، انرژی مثبت را بین همه پخش کنیم.برای مثال ما می تونیم از جایگزین های زیر در صحبت هایمون استفاده کنیم :
به جای پدرم درآمد؛ بگوییم : خیلی راحت نبود
به جای خسته نباشید؛ بگوییم : خدا قوت
به جای دستت درد نکنه ؛ بگوییم : ممنون از محبتت، سلامت باشی
به جای ببخشید مزاحمتون شدم؛ بگوییم : از این که وقت خود را در اختیار من گذاشتیدمتشکرم
به جای گرفتارم؛ بگوییم : در فرصت مناسب با شما خواهم بود
به جای دروغ نگو؛ بگوییم : راست می گی؟ راستی؟
به جای خدا بد نده؛ بگوییم : خدا سلامتی بده
به جای قابل نداره؛ بگوییم : هدیه برای شما
به جای شکست خورده؛ بگوییم : با تجربه
به جای فقیر هستم؛بگوییم : ثروت کمی دارم
به جای بد نیستم؛ بگوییم : خوب هستم
به جای بدرد من نمی خورد؛ بگوییم : مناسب من نیست
به جای مشکل دارم؛ بگوییم : مسئله دارم
به جای جانم به لبم رسید؛ بگوییم : چندان هم راحت نبود
به جای فراموش نکنی؛ بگوییم : یادت باشه
به جای من مریض و غمگین نیستم؛ بگوییم : من سالم و با نشاط هستم
به جای غم آخرت باشد؛ بگوییم : شما را در شادی ها ببینم
به جای جملاتی از جمله “چقدر چاق شدی؟“، “چقدر لاغر شدی؟“، “چقدر خسته به نظر میآیی؟“، “چرا موهات را این قدر کوتاه کردی؟“، “چرا ریشت را بلند کردی؟“، “چراتوهمی؟“، “چرا رنگت پریده؟“، “چرا تلفن نکردی؟“، “چرا حال مرا نپرسیدی؟” و …. بگوییم” :سلام به روی ماهت“، “چقدر خوشحال شدم تو را

خوشحالي يک وضعيت خاص ذهني است. هر فردي در زندگي خود روزهايي را تجربه نموده که برايش خوشايند نبوده است. اما ناخرسندي مزمن ميتواند سلامتي، شغل و روابط شما را تحت تاثير قرار دهد. بجز هرگونه مشکلات پزشکي يا افسردگي هاي بلندمدت که نيازمند تجويزهاي طبي و مساعدت حرفه اي مي باشند، مي توانيد ميزان خوشحالي خود را کنترل نماييد. به خوشحال بودن فکر کنيد تا احساس و ظاهر بهتري بدست آوريد. دراين قسمت نکته هاي وجود دارند که شما را در اين کار ياري مي نمايند: 1- خوش بين باشيد به زندگي با ديدي مثبت نگاه کنيد تا خود را به دليل احساس انرژي و خوشحالي بسيار زيادي که نصيبتان خواهد شد، متعجب سازيد. به ياد داشته باشيد که افراد شاد و مثبت بيشتر مي توانند ديگران را مجذوب خود کنند. 2- ديد وسيعي داشته باشيد اجازه ندهيد مسائل کوچک شما را آشفته نمايد. براي رسيدن به هدف خود پايدار و مقاوم باشيد، خواه آن هدف رياست، پرداخت رهن و يا يک ازدواج طولاني مدت باشد. در اين راه با موانعي مواجه خواهيد شد؛ به سرانجام و پاداش تلاشتان فکر کرده و از ناخرسندي بخاطر مسائل کم اهميت دوري نماييد. 3- سپاسگزار باشيد از ديگران قدرداني کنيد. از همکار خود بخاطر کمکش بشما تشکر کرده و بدليل موفقيت در انجام کارش به او تبريک بگوييد. به خدمتکاري که صبحانه شما را برايتان مي آورد کلمه اي محبت آميز بيان کنيد. به شخص درمانده اي که در خيابان از مقابلش رد ميشويد، چند سکه کمک نموده و از اينکه زندگي مسرت بخشي داريد شکرگزار باشيد. 4- از زندگي لذت ببريد به کارهايي مبادرت نماييد که از انجام دادن آنها لذت ميبريد: اتومبيلتان را بشوييد، به برخي تعميرات جزئي در منزل بپردازيد، تلويزيون تماشا کنيد، خريد برويد. براي خود يک اولويت قائل شده و آنچه را که دوست داريد انجام دهيد. 5- از جسم خود مراقبت نماييد خوب بخوريد و ورزش کنيد. به باشگاه رفته و کمي بدويد يا در يک بازي ورزشي شرکت کنيد. همراهي نمودن يک تيم به عنوان يک عضو و بيرون رفتن با هم تيمي ها بعد از بازي، براي جسم و فکر شما مفيد خواهد بود. 6- برنامه هاي خود را تغيير دهيد برنامه هاي روزانه خود را عوض نموده تا انرژي جديدي پيدا کنيد. مرز مشخصي بين کار و تفريح ايجاد نماييد. براي فعاليتهاي سرگرم کننده و يا تفکر در محيطي آرام از خانه خارج شويد. 7- با مردم در تماس باشيد آيا بخاطر مي آوريد زماني که يک دوست قديمي بطور غير منتظره با شما تماس گرفت چه احساسي داشتيد؟ براي يکي از آشنايان ايميلي ارسال نموده يا با افراد فاميل و يا دوستان قديمي خود تماس گرفته و از حال آنها باخبر شويد. 8- خلاق باشيد روزنه اي براي انرژي خلاق خود بيابيد. اين ممکن است شامل کاردستي، باز سازي، نقاشي، ترسيم کاريکاتور، نويسندگي و يا حتي باغداري باشد. مهم نيست که چقدر مشغله داشته باشيد و يا تا چه اندازه در آخر هفته احساس بي حالي مي کنيد، اگر زماني را براي انجام فعاليت هاي خلاق اختصاص دهيد، احساسي شادتر و سالم تر خواهيد نمود. 9- براي خود همدمي پيدا کنيد تقسيم نمودن تجربيات با کسي که به او عشق مي ورزيد، خوشحالي شما را افزايش خواهد داد. عشق مطلق باعث بوجود آمدن احساس امنيت، رضايت و شادماني در شما مي گردد. روابط جنسي مشروع نيز ميتواند براي ذهن و جسم شما اثرات بسيار مفيدي داشته باشد. 10- با کسي صحبت نماييد يکي از دوستان خود را براي هم صحبتي و بيان احساسات و عقايد خود انتخاب کنيد. او در مورد شما قضاوت ننموده و مشکلات شما را حل نخواهد کرد. وي به حرفهايتان گوش مي دهد چرا که مي داند شما نيز همين کار را برايش انجام خواهيد داد. 11- تخيل کنيد آرزوها و بلند پروازي هاي خود را يادداشت نموده و به تدريج آنها را واقعيت بخشيد آنگاه هميشه چيزهايي براي انتظار کشيدن، و جايي براي متمرکز کردن انرژي خود خواهيد داشت. 12- بخشنده باشيد شايد زمان آن فرا رسيده باشد که کسي ( يا خودتان ) را بخاطر چيزي که اتفاق افتاده و يا گفته شده مورد بخشايش قرار دهيد. اتفاقات و اشتباهات گذشته را پذيرفته و فراموش کنيد. بدانيد که نميتوانيد زمان را به عقب برگردانيد. شادماني خود را با از ياد بردن نوميدي ها و شکستهاي گذشته دوباره بدست آوريد. نگران نباشيد، خوشحال باشيد در دنياي واقعي نمي توانيم از ديگران انتظار داشته باشيم تا براي ما شادماني ايجاد کنند. خوشحالي حالتي از ذهن است که کاملا ميتواند تحت کنترل شما باشد.محيط پيرامون خود را به گونه اي مهيا سازيد که فرصتهايي براي شناختن و لذت بردن از جنبه هاي مثبت و خوشايند زندگي را فراهم آورد. براي شاد بودن تلاش کنيد

1. برای زندگی خود قوانینی در نظر بگیرید و سعی كنید از آنها سرپیچی نكنید. این قوانین را پس از مشورت با متخصصان و افرادی كه تجربه یك زندگی موفق را داشته اند، تدوین كنید.
2. از "خود"، "افرادی كه در زندگی شما نقش دارند" و "محیط اطرافتان" شناخت كافی به دست آورید.
3. به این نكته واقف باشید كه شما سهم عمده ای در ساختن زندگی خود دارید. در بیشتر مواقع این شما هستید كه می توانید از زندگی لذت ببرید یا آن را به كام خود تلخ كنید.
4. بیشتر چیزهایی كه در زندگی شما وجود دارد و برایتان لذت بخش نیستند، می توانند به دست خود شما از بین بروند. به طور مثال، اگر از شغل خود راضی نیستید فقط نیاز به تلاش و پشتكار دارید تا با شایسته كردن خود شغل بهتری به دست آورید و یا اگر از چاقی خود رنج می برید، كافی است كمی همت كنید.
5. در زندگی نقش یك قربانی را بازی نكنید یا سعی نكنید با یادآوری تجربه های تلخ گذشته برای خود بهانه بسازید. این كار فقط تضمین می كند كه یأس، عدم پیشرفت و عدم موفقیت در انتظار شماست.
6. دیگران را مقصر عدم موفقیت خود قلمداد نكنید. زندگی مال شماست، پس خودتان هستید كه دوباره و دوباره می توانید آن را بسازید.
7. هر فكری می كنید و هر تصمیمی می گیرید، پیامدهایی را برایتان به دنبال خواهد داشت. اگر مثبت فكر كنید، نتیجه مثبت می گیرید و اگر به دنبال افكار منفی باشید، نتیجه تان هم منفی خواهد شد.
8. علت بروز وقایع ناخوشایند در زندگی را پیدا كنید یا سری به تجربه های پیشین خود بیندازید تا ببینید عیب كار از كجا بوده است.
9. هیچگاه از تغییر نترسید. گاهی اوقات تغییرات نقش مهمی در زندگی تان خواهند داشت و علی رغم انتظارتان عمل خواهد كرد.
10. واقع نگر باشید. خود، زندگی و دنیای اطرافتان را آن گونه كه هست بشناسید، نه آن گونه كه خودتان می خواهید.
11. با خودتان صادق باشید و اگر می دانید كاری باعث موفقیتتان نمی شود آن را از زندگی خود خارج كنید و به جای بهانه آوردن از همین حالا دست بكار شوید.
12. نسبت به انجام هر کاری درست و با دقت تصمیم گیری كنید.
13. به خاطر داشته باشید عملكردهای شماست كه داستان زندگی تان را می نویسد.
14. فكرها، آرزوها، هدف ها و تصمیمات خود را به عملكردهای معنادار، هدفمند و سازنده ترجمه كنید.
15. خودتان را بر اساس نتایجی كه می گیرید ارزیابی كنید، نه فقط بر اساس حرف ها.
16. درد خود را بشناسید تا هر چه سریع تر خود را از مهلكه مسبب بروز آن درد خلاص كنید. به این نكته واقف باشید كه همین درد می تواند انگیزه ای برای بروز یك تغییر در زندگی شما باشد.
17. گاهی ریسك كردن در زندگی باعث موفقیت می شود. اگر خردمندانه و با درایت ریسك كنید، پیروزی از آن شماست. اگرچه ریسك كردن در ابتدای امر دلهره آور و ترسناك است، اما ارزش آن را دارد. توجه داشته باشید كه برای این كار ممكن است مجبور باشید خیلی از چیزهای آشنا و عادت ها و راحتی های خود را كنار بگذارید.
18. فیلترهایی كه جلوی چشم شما را گرفته اند تا دنیا را زیبا نبینید، دور بیندازید.
19.شما دنیا را آنگونه كه می بینید؛ می شناسید و تجربه می كنید. این شما هستید كه می توانید انتخاب كنید كه چگونه به دنیا بنگرید و آن را تجربه كنید. این قدرت انتخاب در هر مرحله از زندگی همراه شماست.
20. عواملی را كه بر نگاه شما به دنیا اثر می گذارند بشناسید و در صورت منفی بودن، آنها را تغییر دهید و مثبت كنید. اگر از دریچه تجربیات تلخ گذشته به دنیا نگاه می كنید، بدانید كه دارید حال و آینده خود را بر اساس همان تجربیات می سازید.
21. شما مدیر زندگی خود هستید. آن را بر اساس بهترین استانداردهای مدیریت هدایت كنید تا نتیجه خوبی بگیرید. موفقیت را سرلوحه تدوین برنامه های مدیریتی خود قرار دهید.
22. اگر از خود توقع زیادی نداشته باشید، سال ها در همان پله ای كه هستید درجا می زنید. پس به اهداف بلند فكر كنید. اما به این نكته هم توجه داشته باشید كه هرگز از مرز واقع نگری خارج نشوید.
23. ما خودمان هستیم كه به اطرافیانمان یاد می دهیم چه رفتاری با ما داشته باشند. رفتارهای محترمانه یا بی ادبانه از سوی اطرافیان، همه بازتاب شخصیتی است كه ما از خودمان برای آنها ترسیم كرده ایم.
24. محدودیت ها و قوانینی را كه افراد حین برخورد با شما ملزم به رعایت آن هستند به آنها یاد دهید. البته این به معنای آن نیست كه مستقیم حرف هایتان را بیان كنید، بلكه می توانید با رعایت نكاتی ظریف، در بطن اعمال و گفتارتان آنها را از مسئولیتشان در قبال شما آگاه نمایید. برای خود احترام بسیاری قائل شوید تا دیگران نیز از شما تبعیت كنند. كسی كه به خود ارزش نمی دهد نباید توقع رفتار ارزشمندی از جانب دیگران داشته باشد.
25. برخی اوقات لازم است كه به دیگران گوشزد كنید رفتار شایسته ای نداشته اند. این كار راهی مناسب برای پیشگیری از تكرار دوباره چنین امری در آینده است.
26. برای "بخشش" ارزش بسیاری قائل شوید. همانطوركه گذشتگان گفته اند: در عفو لذتی است كه در انتقام نیست. به این فكر كنید كه با انتقام فقط فكر و روح خود را بی جهت آزرده كرده اید و افكاری را كه به سلامت روحتان آسیب می رساند در خود پرورانده اید. مهم نیست آن فرد چه فكری در مورد شما می كند، شما بخشش را صرفاً برای آرامش و سلامت خودتان انجام دهید.
27. قدرت كنترل عصبانیت خود را داشته باشید. راه هایی به كار برید تا در صورت بروز عصبانیت رفتار ناشایسته ای از خود بروز ندهید.
28. به خاطر بسپارید كه نفرت، حسادت و خشم ؛ مخرب وجود آدمی هستند و روح و قلب فردی را كه آنها را در وجودش نگهداری می كند ذره ذره نابود می كنند. احساسات زشت، چهره زشتی به شما می بخشند. این احساسات نه تنها بر روح شما اثر می گذارند، بلكه عواقبی همچون اختلال در خواب، سردرد، كمردرد و حتی سكته قلبی را نیز به شما تقدیم می كنند.
29. در زندگی به آن چیزی می رسید كه همیشه به آن فكر می كنید. و آن چیزی را به دست می آورید كه همواره طلب كرده اید.
30. مهمترین نكته این كه: هیچگاه از یاد خدا غافل نشوید و در لحظه لحظه زندگی به او توكل كنید.
عاشقانه همدیگر را دوست داشته باشیم و بی چشمداشت
به یکدیگر مهرورزی کنیم، این است رسم زیستن

|
||||||||||||||||
|

به مردان قدرت دهید، تا صمیمیت فوران کند!
مرد موجودی عاشق قدرت است. مرد از این که قدرتمند باشد حظ میکند. در آسمان اوج میگیرد و شما را نیز همراه خود بالا می برد. از اینکه توانا باشد یا احساس توانایی کند لذت میبرد. تا وقتی که مشغول کشتن این احساس در مردان هستید بدانید که تنها میتوانید خواب خوشبختی را ببینید. اگر قدرت مرد را نادیده بگیرید یا از آن انتقاد کنید بدانید که دیگر پری رویاهایش نخواهید بود. او دنبال کسی است که به قدرتهایش ایمان داشته باشد و حتی ضعفهایش را در جهت تقویت تواناییهایش مثبت جلوه دهد. پس بدانید که:
1. اگر خودتان دارای درآمد هستید، هرگز درآمد و پولتان را به رخ همسرتان نکشید.
حتی اگر درآمد بیشتری دارید هرگز به روی خودتان هم نیاورید. بگذارید همسرتان فکر کند که همه چیز در دست اوست و اداره امور خانه به دست قدرتنمد او شکل می گیرد.
2. مطلقا او را با کسی مقایسه نکنید.
شوهر خواهرم دو تا خانه دارد فلانی اینقدر درآمد دارد و تو مثل گداها هستی. اگر واقعا به بهبود اوضاع مالی فکر میکنید او را برای تلاش بیشتر تشویق کنید. انتقاد دشمن صمیمیت است.
3. تو بی عرضه ای یعنی فرو ریختن مرد.
یعنی به دست خود خانه را خراب کردن. هر مفهوم مشابه "تو بی عرضه ای" فاتحه ای بر صمیمیت و عشق متقابل مرد است.
4. شوهر خود را حلال مشکلات بدانید.
مشکل را به او بگویید و از او بخواهید آن را حل کند و تایید کنید که تنها او قادر به حل این مسئله است.
5. به مردان اندرز ندهید.
مردان دوست دارند که مشکلات را به تنهایی حل کنند و اگر به شما چیزی نمیگویند یعنی به تنهایی قادر است موضوع را حل کند و در صورت لزوم با شما در میان میگذارند. با نصیحت نکردن زندگی خود را عاشقانه کنید.
6. سکوت مردان را نشکنید.
این اشتباه خانمهاست که وقتی مرد ساکت است مدام به سمت آنها میروند و با آنها حرف میزنند. اگر او ساکت است به سکوت نیازمند است و احترام به این سکوت یعنی صمیمیت بیشتر. سکوت طولانی در زنان ممکن است به معنی آزرده خاطر بودن باشد اما در مردها این طور نیست.
7. به مردان فضا بدهید گاهی او را رها کنید تا با خود خلوت کند.
با دوستان به ورزش برود و به خانواده خود تنها سر بزند. مدام دنبال او نباشید. فضای رها شدن! این چیزی است که مردان گاهی به آن نیاز دارند. اگر به آنها این فضا را هدیه بدهید آنها نیز به شما عشق میورزند.
8. مرد دوست دارد که از او قدردانی شود.
تشکر به مرد قدرت پرواز میدهد. از هر کار کوچکی که برای شما انجام میدهد تشکر و قدر دانی کنید تا او نیز بی حساب به شما عشق بورزد.
9. مرد باید تایید شود.
تواناییهای مرد را تایید کنید و تاکید کنید او صاحب بهترین تواناییها و شایسته ترین همسر(شوهر) است.
10. او را مورد اطمینان قرار دهید.
به او اعتماد کنید و با اطمینان خاطر از اینکه او میتواند از عهده کارها بر آید شما میتوانید به راحتی بسیاری از کارها را به او بسپارید.
11. مردها را تشویق کنید.
مرد عاشق تشویق است. کف زدن ها را فراموش نمیکند. مرد، آفرین شما را تا عمر دارد به خاطر میسپارد. من نیز لبخند شما را بعد از اجرای این قوانین طلایی برای همیشه به خاطر دارم.
نکاتی که در بالا ذکر شد شاید در نگاه اول بسیار ساده و سطحی و بی اهمیت جلوه کند ولی باور کنید که با رعایت همین نکات ساده (و البته بی هزینه) بسیاری از مشکلات مربوط به نبود صمیمیت بین همسران حل می شود.
موارد بالا برای خانمها است. به همین صورت نکاتی هم وجود دارد که زیاد گفته و شنیده شده و آقایان باید آنها را رعایت کنند که با رعایت آنها از سوی آقایان و رعایت نکات بالا از سوی خانمها قطعا" صمیمیت در زندگی پر رنگ تر خواهد شد. آری صمیمیتی که اگر در خانه حاکم باشد همه مشکلات کم رنگ میشوند و حاضر نخواهید بود که آنرا با دنیا عوض کنید.
مگر ما از زندگی چیزی جز صمیمیت و یکدلی و فضایی با عشق و محبت میخواهیم؟
مگر نه اینست که حتی آن کسی که بدنبال کسب ثروت است هدف نهایی اش رسیدن به آرامش است؟
پس چه بهتر که با تفاهم متقابل و صمیمیت و یکدلی، آرامش را به دلهای عاشق هدیه کنیم

«ديرم شده است، يک ساندويچ از سرکوچه ميخرم و در حال رانندگي در بزرگراه، از شرمندگي گرسنگيام در ميام» «بدو، بدو، فيلم شروع شد، چيپس و ماست را بيار، تو اين 90 دقيقه سرمان گرم باشد.» «امروز که مهماني است و ميز شام دوستداشتني، همين يک شب را بيخيال رژيم، هرچه خواستيم بخوريم هر شب که مهماني نميرويم». تا به حال فکر کردهايد بدترين مکانها و روشها براي غذا خوردن، چه مکانها و زمانهايي هستند؟
فکر ميکنم تا به حال به اين جنبه از غذا خوردن توجه نکرده باشيد ولي در زندگي پرسرعت روزانه ما، اين مکانها و زمانها بسيارند که زنگ خطري براي سلامت تغذيه شما هستند و اگر زياد در آن مکانها و زمانها قرار گيريد بايد منتظر يک اضافه وزن حسابي باشيد. بياييد با هم يکي يکي اين مکانها و زمانها را از غذا خوردن روزانهمان کم کنيم:
1) تاريکي: شب خسته از سرکار آمدهايد و در تاريکي آشپزخانه به سراغ غذا ميرويد و شروع به غذا خوردن ميکنيد. تاريکي به شما احساس راحتي ميبخشد که کمتر به ميزان غذايي که ميخوريد توجه ميکنيد چون تاريکي موجب ميشود کمتر در مقابل غذا خوردن واکنش نشان دهيد. يک دليل ديگرش هم اين است که فکر ميکنيم کسي ما را نميبيند. پس ميتوانيم بيش از ميزان عادي غذا بخوريم. بنابراين هنگام غذا خوردن چراغها را روشن کنيد تا ببينيد چه مدت غذا ميخوريد و چه مقدار غذا ميخوريد؟ يک مطالعه نشان ميدهد افرادي که به پرخوري تمايل دارند، بيش از هر مکاني به خوردن در فضاي نيمه تاريک علاقه دارند.
2) آشپزخانه: آشپزخانه بهترين مکان براي پختن و آماده کردن غذا است ولي براي غذا خوردن مکان مناسبي نيست. شما در آشپزخانه اين امکان را داريد که در يخچال را باز کنيد و خود را در ميان مجموعهاي از خوراکيهاي خوشمزه ببينيد و به راحتي وسوسه ميشويد به يکي يکي آنها ناخنک بزنيد. کنار اجاق گاز و قابلمه غذا هم مکان آشپزخانه را براي غذا خوردن نامناسب ميکند چون شما ميتوانيد هر اندازه که پرخوري به شما اجازه ميدهد از غذاهاي درون قابلمه بخوريد بدون توجه به اينکه هر روز درون بشقاب چقدر غذا ميخوريد. اين مکان به ويژه براي خانمهاي خانهدار مکان وحشتناکي براي غذا خوردن است چون در حين پختن غذا و نيز هنگامي که سفره را جمعآوري ميکنند تا اضافات غذا را به سطل زباله بريزند، براي صرفهجويي يا با گفتن: «حيف است» بسياري از مواد غذايي باقيمانده در ظروف فرزندان خود را ميخورند.
3) در محل کار: محل کار شما کجاست؟ اداره، مدرسه، مطب، کارگاه، کارخانه... محل کار يکي از مکانهاي نامناسب براي غذا خوردن است چون در محل کار شما بيشتر به غذاهاي حاضري دسترسي داريد، شيريني، شکلات و تنقلات را به طور معمول ميتوانيد همراه خود به محل کارتان بياوريد. خوراکيهاي موجود در محل کار اغلب خوراکيهايي پرکالري و شيرين هستند حتي گاهي اوقات ممکن است در محل کارتان هر چند ساعت يک بار برايتان چاي و بيسکويت و يا کيک... بياورند که همه خوراکيهايي چاقکنندهاند. فراموش نکنيد که هرچه روي ميز کار شما از تنقلات گوناگون انباشتهتر باشد و يا با همکارانتان قرار داشته باشيد که ميان وعدههاي بيشتري رادر کنار يکديگر صرف کنيد، احتمال چاقي شما بيشتر است. از طرف ديگر، بيشتر اوقات در محل کار وسوسه ميشويد، غذاهاي حاضري را از بيرون سفارش دهيد چون نميتوانيد غذاهاي رژيم غذاييتان را در محل کار پيدا کنيد، چند لحظه فکر کنيد ببينيد در هفته گذشته و در محل کارتان چند بار غذاي حاضري مصرف کردهايد؟
4) باعجله: خيلي اوقات خواب ميمانيد و ترجيح ميدهيد با عجله صبحانه بخوريد و يا ظهر براي اينکه از محل کار اولتان به محل کار دومتان برسيد، بايد خيلي فوري و به اصطلاح جنگي! غذا بخوريد. در يک مطالعه از داوطلبان خواسته شد که يک بشقاب پر، ماکاروني به سرعت بخورند. اين افراد در مدت 9 دقيقه 646 کالري وارد بدن خود کردند. افرادي که قرار بود اين مقدار ماکاروني سر فرصت و به آرامي ميل کنند، در مدت 26 دقيقه 579 کالري مصرف کردند بنابراين آنها 20 دقيقه طولانيتر به غذا خوردن خود ادامه دادند ولي 67 کالري کمتر وارد بدنشان شد. فرمان سيري در مغز پس از مدت مشخصي از شروع غذا خوردن صادر ميشود بنابراين اگر در اين مدت سريع غذا بخوريد، کالري زيادي را پيش از سير شدن وارد بدنتان کردهايد.
5) در مقابل تلويزيون و مانيتور: وقتي تلويزيون نگاه ميکنيد و يا به صفحه مانيتور کامپيوترتان چشم دوختهايد، حواستان پي آن است و به هيچوجه توجه نميکنيد که چه ميخوريد و چقدر ميخوريد. به ويژه اينکه در مقابل تلويزيون خيليها به خوردن تنقلات و غذاهاي پرکالري و چاق کننده عادت دارند و يکي از علل اصلي ايجاد چاقي به ويژه براي کودکان و نوجوانان است. شما بايد در مکاني غذا بخوريد که حواستان از غذا خوردن پرت نشود. وقتي هنگام غذا خوردن کار ديگري ميکنيد، به هر حال به آن کار ميانديشيد و به غذايي که ميخوريد توجه نداريد.
6) در رستوران: ميگويند غذا خوردن در رستوران کيف پول شما را لاغر و دور کمرتان را چاق ميکند. نتايج يک مطالعه نشان ميدهد، رابطه مستقيمي ميان غذا خوردن مکرر در رستوران با ميزان چاقي مفرط، چربيهاي انباشته در بدن و افزايش شاخص توده بدني وجود دارد. خانمهايي که در هفته بين 6 تا 13 مرتبه در رستوران غذا ميخورند، هر روز بهطور متوسط 290 کالري اضافي مصرف ميکنند.
7) کم جويدن: چند بار هر لقمه غذايي خود را ميجويد؟ اين بار که يک لقمه غذايي را در دهانتان ميگذاريد، امتحان کنيد و بشماريد براي خيلي از ما اين تعداد حتي به 5 تا 6 مرتبه هم نميرسد در حالي که بايد حداقل 20 تا 25 مرتبه هر لقمه را بجويد. وقتي غذا را کم ميجويد، تکههاي بزرگتري از مواد غذايي وارد معده شما ميشوند و هضم آن دشوارتر خواهد بود. در حالي که اگر اين غذا را بيشتر بجويد به تکههاي کوچکتري تبديل شده و سطح تماس آنها با آنزيمهاي معده و روده افزايش مييابد و هضم آن آسانتر خواهد بود.
8) در حال رانندگي: وقتي رانندگي ميکنيد، حواستان پي تصادف نکردن با اتومبيلهاي ديگر است و باز هم به غذايي که ميخوريد توجه نداريد. از طرف ديگر، غذاهايي که پشت فرمان ميل ميکنيد، غذاهاي حاضري مانند انواع ساندويچ و همبرگر است که کالري زيادي دارند و چاقکنندهاند.
بهترين زمان و مکان براي غذا خوردن، کجاست؟
جايي است که حواس شما به طور کامل متوجه غذا خوردنتان باشد و حواستان به چيزي جز غذا خوردن نباشد. بهترين و سادهترين مکان و زمان چيدن يک سفره روي ميز غذاخوري يا روي زمين است که به آرامي آنجا بنشينيد و سر فرصت غذا بخوريد

یک دوستت دارم نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا میکنم دو هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین لیاقتی دارد باعث اشک ریختن تو نمیشود سه اگر کسی تو را آنطور که میخواهی دوست ندارد به این معنی نیست که تو را با تمام وجود دوست ندارد چهاردوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد و قلب تو را لمس کند پنج بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید شش هرگز لبخند را ترک نکن ، حتی وقتی ناراحتی چون هر کس ممکن است عاشق لبخند تو شود. هفت تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی ، ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی هشت هرگز وقتت را با کسی که حاظر نیست وقتش را با تو بگذراند ، نگذران نه شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نا مناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را ، به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر میتوانی شکر گذار باشی ده به چیزی که گذشت غم نخور ، به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن یازده همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند ، با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش به کسی که تو را آزرده ، دوباره اعتماد نکنی دوازده خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را میشناسی قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد سیزده زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار ، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری

یک داستان عشقی غم انگیز
شب عروسیه، آخره شبه، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه ولی هر چی منتظر شدند برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره و داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم، دخترم، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه و میروند داخل اتاق. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده، ولی روی لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو، تو قلب منه نه توی چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو، دستای یخ زده ی غریبه ای تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام …
پدر مریم نامه تو دستشه، کمرش شکست، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم برای همیشه بسته شده بود. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند …
وقتی سپاهیان خسته از راهی دراز به کنار رودخانه رسیدند پیکری آویخته بر تکه سنگی در میانه رودخانه دیدند!
او را که از آب بیرون کشیدند، از دروازه مرگ بازگشته بود ...
چهار روز در میان آبهای رودخانه ای مهیب و بر روی تکه سنگی که تنها می توانست سرش را از آب بیرون نهد ...
فردای آن روز سردار سپاه وقتی از او پرسید در این چهار روز به چگونه ماندن اندیشیدی و یا به چگونه مردن ؟!
نگاهی به صورت مردانه سردار افکند و گفت تنها به این اندیشیدم که باید شما را ببینم و بگویم می خواهم سربازتان باشم.
می گویند این ماجرا گذشت تا اینکه چهار روز پس از انتشار خبر کشته شدن نادر شاه افشار جنازه او را یافتند در حالی که از غصه مرگ سردار بزرگ ایران زمین، دق کرده بود.
آرمان او تنها خدمت به فرمانروای ایران زمین بود.
و به سخن ارد بزرگ : آدمهای ماندگار به چیزی جز آرمان نمی اندیشند و وقتی آرمان پرکشید دلیلی برای ماندن او نیز نبود.
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
پسرک پرسید:"ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین؟" کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.
گفتم:"بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم."
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: "ببخشین خانم! شما پولدارین؟"
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم:"من اوه… نه!"
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: "آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره."
آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم و دلم می خواد برای فردایی بهتر تلاش کنم ...
جغدی روی كنگره های قدیمی دنیا نشسته بود و زندگی را تماشا میكرد.
رفتن و ردپای آن را و آدمهایی را می دید كه به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند!
جغد اما می دانست كه سنگ ها ترك می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شكنند و دیوارها خراب می شوند.
او بارها و بارها تاجهای شكسته، غرورهای تكه پاره شده را لابلای خاكروبه های كاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فكر می كرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز كمی بلرزد.
روزی كبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را كه شنید، گفت: بهتر است سكوت كنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می كنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شكست و دیگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد ...
آنوقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره های خاكی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل كندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ.
تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آنكه می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین كار دنیاست.
اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره های دنیا می خواند و آنكس كه می فهمد، می داند که آواز او حقیقتی از پیغام های خداست.
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.
مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
بیست سال بعد از ازدواج آن زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند و علت را از او پرسیدند.
مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم"
روزی كشاورزی بود كه دلش به بزغاله اش خوش بود. هروقت گمش می کرد، "نی لبک" می زد و بزغاله با صدای "نی لبک" پیدایش می شد.
یک روز صبح وقتی کشاورز بیدار شد، دید بزغاله اش نیست. هرچه چشم انداخت او را نیافت. "نی لبک" را برداشت و توی مزرعه راه افتاد. "نی لبک" زد، بزغاله صدای "نی لبک" را نشنید و نیامد.
پیرمرد دلواپس شد. سراسر مزرعه را گشت. همه جور صدایی بود جز صدای بع بع بزغاله. همه صداها آزارش می داد، سر به آسمان بلند کرد و گفت: "خدایا کاری کن که جز بع بع بزغاله ام هیچ صدایی را نشنوم."
ناگهان دید از "نی لبک" صدای بزغاله می آید؛ هر چه بیشتر در "نی لبک" دمید بزغاله ی توی "نی لبک" بیشتر بع بع کرد. پیرمرد "نی لبک" نزد و دنبال بزغاله گشت و گوش داد. دید گاوش صدای بزغاله می کند، الاغش بع بع می کند، گنجشک ها و کلاغ ها و قورباغه صدای بزغاله می کردند، باد توی شاخه درخت ها می پیچید و برگها صدای بزغاله می کردند. هر صدایی صدای بزغاله شد و از خود بزغاله خبری نبود.
فکر کرد مشکل از گوش هایش است، گوش هایش را مالید و بزغاله را صدا کرد، خودش هم صدای بزغاله داد؛ پیرمرد به دنبال بزغاله راه افتاد و از مزرعه بیرون رفت. توی راه "نی لبک" زد، باز هم از "نی لبکش" صدای بزغاله آمد. خسته شد و رو کرد به آسمان و گفت: "نمی خواهم، رهایم کن!" و "نی لبک" زد، کم کم صدای بزغاله ته کشید. به مزرعه بر گشت و گوش داد؛ دید کلاغ قارقار می کند، الاغ عرعر، گاو ما ما و گنجشک جیک جیک. دنیا از صداهای جور واجور زیبا شد. هر کس و هر چیز صدای خودش را داشت. پیرمرد "نی لبک" زد. بزغاله که گوشه طویله زیر پالان الاغ، خواب بود، با صدای "نی لبک" بیدار شد. پیش پیرمرد آمد. بع بع کرد.
اگر بخواهیم که همیشه دنیا را از یک پنجره بنگریم، آنقدر که دیگر وجود پنجره را مهم و حیاتی بدانیم نه بیرون آن را، قطعاً فرصت های زیادی را برای لذت بردن از جهان بزرگ و رنگارنگ خلقت از خود گرفته ایم؛ جهانی که پر است از چیزهایی که ما گاه دوستشان داریم، گاهی نه. چیزهایی که شاید هیچ وقت ندیدمشان. پس به جای آنکه از گم شدن متعلقات خود بترسیم و زندگی بدون آن را برای خود رسیدن به آخر خط تلقی کنیم، خوب است وقت و انرژی خود را صرف بیشتر آموختن و لذت بردن کنیم. خوب است در قفس اندیشه مان را باز کنیم تا برود هوایی بخورد و نفسی تازه کند.
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور به دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟
سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم.
جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد.
بچه ها همگی با ادب بودند.
دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.
مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟
پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند.
معلوم بود که مرد پول کافی نداشت.
حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت.
بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد ... بعد از اینکه بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.
قضاوت کنید!!!
ولی ما کجای کاریم؟ وقتی می خواهیم به یه فقیر کمک کنیم... اول سر تا پاشو ور انداز می کنیم و تو دلمون کلی چیز می گیم و اگه دلمون به رحم بیاد یا بهتر بگم قضاوتی که می کنیم به نفع حریف! باشه، شاید فرجی بشه و دست مبارک رو در جیب کنیم و یه 100 تومانی به "یارو! گداهه" بدیم. بعدش هم کلی خوشحالیم که "وای! چقدر ما آدم خوبی هستیما!"
اگر هم با قیافه طرف حال نکنیم و مثلا جوون باشه! میگیم "گردن کلفت، خوب برو کار کن. گدایی چرا؟" و با حالتی بسیار حق به جانب از کنارش می گذریم! خیلی قشنگ و تمیز، قضاوتش می کنیم بدون اینکه حتی یه لحظه خودمون رو جای اون انسان بزاریم! که آیا اصلا توانایی این عمل رو نداریم که بخواهیم برای یک ثانیه اون انسان باشیم...
خدایا مگه تو نگفتی که من بگم و بفهمم و باور کنم و ایمان بیارم و بکار ببندم... مالک الیوم الدین (مالک روز جزا) روزی که تو قراره ماها رو قضاوت کنی و فقط تو، نه من! به من کمک کن تا بتونم که هیچ شخصی را ندانسته قضاوت نکنم. آمین یا رب العالمین
زنی شایعه ای را درباره همسایه اش مدام تکرار می کرد.
در عرض چند روز، همه محل داستان را فهمیدند.
شخصی که داستان درباره او بود، عمیقاً آزرده و دلخور شد.
بعد زنی که شایعه را پخش کرده بود متوجه شد که کاملاً اشتباه می کرده. او خیلی ناراحت شد و نزد خردمندی پیر رفت و پرسید برای جبران اشتباهش چه می تواند بکند؟
پیر خردمند گفت: به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن را بکش. سر راه که به خانه می آیی پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز.
زن اگرچه تعجب کرد، آنچه را به او گفته بودند انجام داد.
روز بعد مرد خردمند گفت: اکنون برو و همه پرهائی را که دیروز ریخته بودی جمع کن و برای من بیاور!
زن در همان مسیر به راه افتاد، اما با ناامیدی دریافت که باد همه پرها را با خود برده است.
پس از ساعت ها جستجو، با تنها سه پر در دست بازگشت.
خردمند گفت: می بینی ؟ انداختن آن ها آسان است اما بازگرداندنشان غیر ممکن است. شایعه نیز چنین است.
پراکندنش کاری ندارد، اما به محض اینکه چنین کردی دیگر هرگز نمی توانی آن را کاملاً جبران کنی.
میگویند در كشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق كرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
وی پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یك راهب مقدس و شناخته شده میبیند.
وی به راهب مراجعه میكند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد كه مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نكند.
وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشكه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی كند.
همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میكند.
پس از مدتی رنگ ماشین، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و تركیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسكین می یابد.
بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشكر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید.
راهب نیز كه با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود كه باید لباسش را عوض كرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن كند.
او نیز چنین كرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسكین یافته ؟
مرد ثروتمند نیز تشكر كرده و میگوید :" بله. اما این گرانترین مداوایی بود كه تاكنون داشته." مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعكس این ارزانترین نسخه ای بوده كه تاكنون تجویز كرده ام.
برای مداوای چشم دردتان، تنها كافی بود عینكی با شیشه سبز خریداری كنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.
برای این كار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلكه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به كام خود درآوری!
تغییر دنیا كار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد. پس آسان بیندیش راحت زندگی كن ...
